سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در پناه آسمون
قالب وبلاگ

بسم الله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...

خوراک مغز اون هم از نوع ایرانیش وهههه که چه میچسبه....دهنم آب افتاد  قبول ندارید!؟!؟! مؤدب کاری نداره از ضحاک بپرسید...خدانیامرزه ضحاک رو بد آدمی بود ولی فهمیده بود مغز کدوم طایفه رو بده به اون دو تا اژدها که شکمشون سیر بشه و آروم بگیرن... .
حالا ضحاک به دیار اموات سفر کرده، اوباما و هم پیاله هاش که نرفتن(که ان شا الله زودتر با اون هم ردیف بشن)، از اونا بپرسید که خوب میدونن، خوووووووووووووب... .
طعم مغزهای ایرانی رو بعد ضحاک اونا خوب چشیدن و هنوز طعمش از زیر زبونشون بیرون نیامده دوباره هوس میکردن، هر چند که بعدش بدجور ترش میکردن و کامشون تلخ میشد...جالب بود.قبلا هر وقت هوس میکردن سه چهارتا مغز می دزدیدن اما حالا که دستشون بهش نمیرسه براش دندان تیز کردن که نکنه یه وقت به مزاج کسی بسازه و موجب شیرین کامیش بشه..... اصلا!.
مثل همین دفعه آخر که هنوز هم که هنوزه تو خماریه مزه بی نظیرش ماندن دهنم آب افتاد ... طعم شیرینش رو ما چشیدیم و براشون تعریف کردیم ... و آنها با حسرت و نفرت نگاه کردند ... بلبلبلو.
ان شا الله همیشه شیرین کام باشیم...گوارای وجودمون... . تبسم

 

مرگ بر آمریکا...

 

پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج... .
پ.ن: یواش یواش داره آماده میشه...خدا رو شکر... .
پ.ن: اللهم احفظ قائدنا خامنه ای... .
پ.ن: خدا حفظ کنه مغزهای ایرانی رو... .


[ چهارشنبه 90/9/23 ] [ 8:7 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]

بسم الله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...

چندمین سفر حج بود که می رفتم. تو سفرهای قبل وقتی می دیدیم وهابی ها چقدر راحت تبلیغ میکنن خونمون به جوش می آمد و به غیرتمون برمی خورد. برای همین ما هم دست به کار می شدیم و هر چند انگشت شمار چند نفری رو مخفیانه به تشیع دعوت می کردیم. توی این سفر هم نیت کردیم و از خدا خواستیم که توفیقش رو بهمون بده.
نماز که تموم شد یه نگاهی به خانمی که کنارم نشسته بود ، کردم و با خوشرویی بهش سلام کردم و سر صحبت رو باهاش باز کردم. صحبتای اون شب و برخوردم با دوست جدید، خیلی روش تاثیر گذاشت. قرار گذاشتیم تا روزهای دیگر هم همدیگر رو ببینیم تا بیشتر با هم مباحثه کنیم تا شاید به نتیجه برسیم.
روزها گذشت و گذشت و من هر روز به دوستم نزدیک می شدم و او روز به روز به تشیع نزدیکتر و من از توفیقی که نصیبم شده خوشحال و سرخوش بودم و خدا رو شکر می کردم.
خلاصه روز آخر رسید و من با صحیفه سجادیه که قبلا قولش رو داده بودم سر قرار حاضر شدم. بعد از سلام و احوالپرسی، کتاب را بی پروا درآوردم و تقدیم کردم. هر دو خوشحال بودیم و حواسمون اصلا به اطراف نبود. تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای یکی از شرطه ها ما رو به خودمون آورد. شرطه محکم مچ من رو گرفته بود و با لحن پیروزمندانه و نگاهی تیز من را تحقیر می کرد و هر چه می خواست می گفت. آخرین حرفی که زد این بود " امیدوارم خداوند شما رو به راه راست هدایت کنه" من هم در جواب گفتم " امیدوارم خداوند شما رو از گمراهی نجات بده" و دستم را از دستش کشیدم بیرون و رفتم.
از طرفی نگران دوستم بودم و از طرفی هم عصبانی از دست خودم و دلشکسته...رفتم و گوشه ای نشستم و زار زار گریه کردم و به خودم غر می زدم که چرا حواسم رو جمع نکردم...از خدا طلب مغفرت می کردم... .
اون روز و اون سال گذشت ... سال بعد هم عازم شدیم ... خدا رو شکر می کردم که این توفیق را از من نگرفت و راه را برای جبران اشتباه گذشته باز گذاشت ... .
شبی نشسته بودم و قرآن می خواندم که چشمم افتاد به همان دوستم که در یک قدمی تشیع بود...اما کاش او را نمی دیدم...دلم بیشتر شکست...بیشتر از پیش...یا الله... .
او جلو چشمان من داشت تبلیغ وهابیت را می کرد... .

 

پ.ن: خاطره ای که نوشتم نقل قول بود از یکی از اساتید دوران دانشجویی که البته در تخصص خودشون که قرآن و حدیث هست بسیار وارد و مجرب بودن و دوره های تبلیغ را هم گذرانده بودن.
پ.ن: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج.
پ.ن: اللهم احفظ قائدنا خامنه ای.
پ.ن: شهدا العفو.


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 10:37 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 174891