پيام
+
*يادش بخير*
اون موقع ها، تو فصل سرما، دم دماي غروب که ميشد ميرفتيم کنار بخاري قلمبه ميشديم و مشق مينوشتيم..يه دست زير چونه و يه دست هم مدادمشکي و مدادگلي ... بـــــعـــد مادربزرگه اون طرف اتاق ميشست و قرآن بزرگش رو باز ميکرد و آيات قرآن رو زير لب زمزمه ميکرد... :)
دلمون تنگ براي اون روزا...

ذره بين زنده
91/9/24
مهندس مکانيک
يادش بخيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
ياسيدالکريم
19
*آسمان*
يادش بخير /// حالا چرا 19؟
.:راشد خدايي:.
هييييييي
ياسيدالکريم
پس چند؟؟
تشنه...
من که يادم نمياد:)
*آسمان*
جناب خدايي شرمنده يادآوري خاطرات شد :( // عددي در ذهن ندارم ... 19 رو به عنوان يه نقد ديدم برا همين گفتم چرا :) // معلومه يادت نيست چون خاطره برا من :)
تشنه...
پس چرا بقيه يادشونه؟؟؟؟؟؟؟؟چرا منو نبردين خب که منم يادم بياد:(
*آسمان*
خب بقيه ياد مادربزرگ خودشون کرد....بعد هم حتما نبودي که ببريمت :))
تشنه...
آهااان الان يادم اومد...من بودم يادمه تو منو نبردي.هرچي ام گريه کردم اهميت ندادي ،بس که سنگدلي
*آسمان*
آره از همون اول همين جوري بوديبيييي....هييييييع گريه ميکردي ... :دي
تشنه...
آدم گريه کنه خيلي بهتر از اينه که سنگدل باشه:)
*آسمان*
اصن پاشو برو درستو بخون :))
تشنه...
نوموخوام:(
*آسمان*
نوموخواي :)) مثه قديما گريه کن گريه کن :دي (آيکن توهم زدگي)