سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در پناه آسمون
قالب وبلاگ

بسم الله

 خدا کند که مرا با خدا کنی، آقا
ز قید و بند معاصی رها کنی، آقا
دعای ما به در بسته می‏خورد
ای کاش خودت برای ظهورت دعا کنی، آقا
 بیا که فاطمه (س) در انتظار دستانت
نشسته تا حرمش را بنا کنی، آقا
  .

 

 یا مهدی

 یا رب عید است عطا بر همه ده...برماتم و اندوه همه خاتمه ده...
پایان غم همه ظهور مهدی است...تعجیل فرج به مهدی فاطمه ده.

 "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"

 

 پ.ن : با تاخیر؛ عیدتون مبارک... .

پ.ن :  گفتم: یا رب! مرا براتی بفرست. طوفان زده ام ، فلک نجاتی بفرست. گفتند: که با زمزمه یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست... .


[ پنج شنبه 90/1/11 ] [ 5:11 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]

 دعوت شده از طرف خواهرمفرزند خاک به موج وبلاگی محرم.

بسم الله

 جمعه شب . ساعت 22 . مختارنامه...؛
صحنه اول ؛ « دشت کربلا...زنها و بچه هایی که از شر دشمنان از خیمه ها بیرون می زدند و به هر سو می دویدند...گاه چادر از سرشان کشیده میشد و بر زمین می افتادند...گاه شعله آتشی گرفتارشان می کرد... . در این میان دخترکی گرفتار دستان حرامزاده ای می شود که گوشواره از گوشهایش می کشد... .»

به این صحنه که رسید؛ اهل خونه که تا اون موقع در سکوت اشک می ریختند به صدا درآمدند: یا حسین(ع)....خدا لعنتشون کنه...چه کردن نانجیبهااااا...بمیرم الهی... . توی این حرف و حدیثها صدای ناله ای به گوش رسید. چشم ها به دنبال صدا می گشت...چشم مادر یهو به دختر کوچولوی شش ساله اش افتاد، که سرش رو روی زمین گذاشته بود و ناله می کرد...مادر دخترش رو صدا زد: « فاطمه...فاطمه کوچولو...چی شده؟ جائیت درد میکنه؟» اما فاطمه انگاری که چیزی نشنیده باشه همچنان گریه می کرد...اینبار بابا امتحان کرد:« فاطمه جان...بابایی..چی شده؟»... فاطمه سرش رو بلند کرد...صورتش خیس از اشک بود...زیر لب حرف می زد:« کاش منم اونجا بودم...کاش من جای حضرت رقیه بودم...کاش من کربلا بودم، نمیذاشتم گوشواره های حضرت رقیه رو بکشن...کاش... .»
مامان و بابای فاطمه که اشک توی چشمهاشون جمع شده بود..مات و مبهوت حرفای دختر کوچولوشون مانده بودن...مگه این بچه چند سالشه که با دیدن این صحنه این طور از خود بی خود شده و به صدا درآمده... .
فاطمه هنوز توی حال و هوای خودش بود و انگار توی دنیای دیگری سیر می کرد...شروع کرد به روضه خوانی و سینه زنی...برای خودش روضه میخواند و به سر و سینه می زد و گریه می کرد... . و مامان و باباش به حال دختر شش سالشون غبطه می خوردند و اشک می ریختند... .

پ.ن: آی اونایی که می گید از کربلا و کربلاییاااا فقط نامی مونده....آی اونایی  فکر میکنید اسلام و شیعه به آخرش رسیده....آی دشمنا گوشهاتون رو تیز کنید و چشمهاتون رو باز، که شیعه از همون بچگی فدائیه اهل بیت... .شیعه یعنی همین طفل شش ساله که عشقش اینه که فدای رقیه امام حسین بشه... .

پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج...ان شاء الله سال دیگه در کنار مولامون برای آقا امام حسین(ع) عزاداری کنیم...اللهم عجل لولیک الفرج... .

پ.ن: از دیگر دوستان نیز برای شرکت در این موج وبلاگی دعوت میکنیم...  . دعوت میکنم از دوستانم؛عطر ریحان و سید حمیدرضا حسینی


[ شنبه 89/9/20 ] [ 3:15 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]

بسم الله

عشق دیشب تو را صدا می کرد
چشم غم مویه در عزا می کرد
چشمه چشمه اشک می جوشید
در فراق تو نی، نوا می کرد...

 

خاطره کربلا و مصائب سالار شهیدان چنان اثری در عمق وجود امام عصر(عج) بوجود آورده، که در سوگ آن می فرمایند:
« ای جد بزرگوار اگرچه روزگار مرا عقب داشت اما خدا پایان مقام ولایت را از نسلت به عهده من گذاشت.
من نبودم تا با دوستانت همعنان شوم و با دشمنانت محاربه نمایم. ولی خاطره کربلایت چنان در مغزم نقش بسته است که هرگز فراموش نخواهد شد.
من به یاد مصیبتهای حزن آلود به قدری می گریم که اشک چشمم پایان پذیرد.
از بامداد تا شام سرشک از دیده می بارم و مصائب دردناک را به یاد می آورم.»

 

پ.ن: جان شیعه فدای اشکهای مولامون...
پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج....
پ.ن: ان شاء الله محرم سال دیگه در کنار مولامون در سوگ آقا امام حسین بنشینیم...
پ.ن: اگه حال و هواتون بارونی شد...اگه دلتون شکست...ما رو از دعای نابتون بی بهره نکنید...
پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج...


[ پنج شنبه 89/9/18 ] [ 1:5 صبح ] [ آسمان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 178473