در پناه آسمون |
دعوت شده از طرف خواهرمفرزند خاک به موج وبلاگی محرم. بسم الله جمعه شب . ساعت 22 . مختارنامه...؛ به این صحنه که رسید؛ اهل خونه که تا اون موقع در سکوت اشک می ریختند به صدا درآمدند: یا حسین(ع)....خدا لعنتشون کنه...چه کردن نانجیبهااااا...بمیرم الهی... . توی این حرف و حدیثها صدای ناله ای به گوش رسید. چشم ها به دنبال صدا می گشت...چشم مادر یهو به دختر کوچولوی شش ساله اش افتاد، که سرش رو روی زمین گذاشته بود و ناله می کرد...مادر دخترش رو صدا زد: « فاطمه...فاطمه کوچولو...چی شده؟ جائیت درد میکنه؟» اما فاطمه انگاری که چیزی نشنیده باشه همچنان گریه می کرد...اینبار بابا امتحان کرد:« فاطمه جان...بابایی..چی شده؟»... فاطمه سرش رو بلند کرد...صورتش خیس از اشک بود...زیر لب حرف می زد:« کاش منم اونجا بودم...کاش من جای حضرت رقیه بودم...کاش من کربلا بودم، نمیذاشتم گوشواره های حضرت رقیه رو بکشن...کاش... .» پ.ن: آی اونایی که می گید از کربلا و کربلاییاااا فقط نامی مونده....آی اونایی فکر میکنید اسلام و شیعه به آخرش رسیده....آی دشمنا گوشهاتون رو تیز کنید و چشمهاتون رو باز، که شیعه از همون بچگی فدائیه اهل بیت... .شیعه یعنی همین طفل شش ساله که عشقش اینه که فدای رقیه امام حسین بشه... . [ شنبه 89/9/20 ] [ 3:15 عصر ] [ آسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |