در پناه آسمون
قالب وبلاگ

بسم الله 

روزایی که با او میگذره، هر لحظه اش برای من قد یه دنیا ارزش داره...از اون اول که وارد می شم و او را در حال نماز خواندن سر سجاده سفیدش می بینم تا اون موقع که ازش خداحافظی می کنم... . قشنگترین قسمتش اونجاست که بعد ناهار، دو تایی پشت میز آشپزخانه میشینیم و چایی و خرما می خوریم...و بعد گرم صحبت میشیم...یکی اون میگه و یکی من...وقتی او شروع میکنه به صحبت، من سراپا گوش و چشم میشم، و به چهره نورایی و چشم های کم سوش خیره... . وقتی نگاهش میکنم ناخداگاه به این فکر میکنم؛ چرا با خواهرها و برادرهاش فرق داره؟!؟! چرا از بین آنها، او شد عروس حضرت زهرا(س) و مادر یه شهید؟!؟! چرا او تو فامیل به ایمان و تدین زبانزد شد؟!؟ ... و هزار تا سوال دیگه مثل اینها.... .
این سوال ها همیشه توی ذهن من بود تا اینکه یه روز خاطره ای رو از قدیما، از زمانی که یه نوزاد 3 ماهه بود برام تعریف کرد؛
« آقام نذر داشت 6 سال پشت سر هم، هر سال 3 ماه بره کربلا. 5 سال از نذرش به جا آورده بود...ولی عین 5 سال رو تک و تنها، بدون زن و بچه رفته بود...تا اینکه نوبت به سال آخر رسید...مادربزرگ یعنی مادر بابام، آقام رو دعوا میکنه که اِلا و بِلا زهرا رو هم باید با خودت ببری وگرنه من میدونم و تو... . خلاصه آقام از ترس عاق مادر و اینکه 5 سال نذری هم که به جا آورده سوخت بشه، قبول میکنه مادرم و از بین بچه ها من رو که فقط سه ماه داشتم، با خودش ببره کربلا... .»
به اینجا که رسید، با خودم گفتم "بیخود نیست با بقیه خواهرها و برادراش فرق داره...نظرکرده امام حسین(ع)...!!! "

 پ.ن : دوستان لطف کنید برای سلامتی این مادر شهید صلواتی بفرستید...
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم... .
پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج... .
پ.ن :
هنوزم یه عاشقی هست، حرم شما نرفته ... دیگه روش نمیشه جایی، بگه کربلا نرفته... دعا کنید کربلا روزیمون بشه... .

 


[ دوشنبه 90/1/15 ] [ 12:25 صبح ] [ آسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 36
کل بازدیدها: 179929