سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در پناه آسمون
قالب وبلاگ

به نام نامی توحید


 

اللهم لبیک...

 

« ای خدای لبیک:


نیاید آن روزی که ما تو را بخواهیم و پاسخی نشنویم.

رو به سوی تو آوریم و روی باز تو را نبینیم. »

 

قصه قربان؛

قصه تسلیم و خضوع است؛

قصه پاکی ها ، اخلاص ، ایثار و گذشت؛

قصه عشق پسر؛

قصه اشک پدر؛

قصه خلع سلاح شیطان؛

قصه مهر قبول؛

قصه عطر بهشت است قربان.

 

بر شما خجسته باد موسم رستگاری قربان

 

زیر سایه نور

 

« مَن کانَ یَرجُو لِقاءَ اللهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللهِ لَاتٍ » (5 عنکبوت)

« هر که دیدار خدای را امید دارد پس (بداند که) وعده خدا آمدنی است. »


معادل

 

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست.

گر عشق حرم باشد سهل است بیابانها.

 

حدیث یاران

فداکاری به تو نیومده

نیمه های شب بود. منورها در دل سیاه شب می سوختند و تنها خطی محو دل سیاه آسمان ثبت می کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان از لشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عملیات والفجر8 در جاده فاو به ام القصر در حال پیشروی بودیم. گلوله های دوشکا و تیربار دشمن، هر از چند گاهی خطی سرخ بالای سرمان نقش می کردند. همراه شهید عباس نظری و دیگر بچه ها، پشت سر یکدیگر، جا پای نفر جلویی پیش می رفتیم. کناره سمت چپ جاده گل بود و آن طرفتر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوری مقابله می کرد و با تجهیزات خود
 می جنگید.

در حینی که جلو می رفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیر نور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی. ظاهرا راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه نشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم درعملیات قبلی بچه ها چه کار کرده بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نفسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم خاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچه های تخریبی هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام می شد. اگر من نمی رفتم دیگری باید می رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم. دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی سیم خاردار. لبه های تیز ان در بدنم فرو رفت و آزارم می داد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچه ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند
 گفتم : برادرا بیائید رد شوید...سریع...سریع... . کسی نیامد. هر چه منتظر ماندم خبری از نیروها نشد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود. سر و صدای بچه ها می آمد ولی از وجودشان خبری نبود. برای دلخوشی یک نفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم. نگاهی به سمت راست انداختم. با تعجب دیدم بچه های تخریب از لای سیم خاردارها راهی باز کرده اند و نیروها راحت از آن می گذرند. کسی پشت سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی هم نبود کمکم کند تا برخیزم. به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم. لباسهایم سوراخ سوراخ شده بود. تنم می سوخت. روی دستهایم خطهایی سرخ افتاده بود. خودم را به ستون نیروها رساندم. از قسمت بریدگی سیم خاردار که خواستم بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقاجون! ایثار و فداکاری به تو نیومده...!

مسعود دهنمکی



[ جمعه 88/9/6 ] [ 11:57 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 178470