در پناه آسمون |
به نام نامی توحید
اللهم لبیک...
« ای خدای لبیک:
قصه قربان؛
بر شما خجسته باد موسم رستگاری قربان
زیر سایه نور
« مَن کانَ یَرجُو لِقاءَ اللهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللهِ لَاتٍ » (5 عنکبوت) معادل
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست.
حدیث یاران فداکاری به تو نیومده نیمه های شب بود. منورها در دل سیاه شب می سوختند و تنها خطی محو دل سیاه آسمان ثبت می کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان از لشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عملیات والفجر8 در جاده فاو به ام القصر در حال پیشروی بودیم. گلوله های دوشکا و تیربار دشمن، هر از چند گاهی خطی سرخ بالای سرمان نقش می کردند. همراه شهید عباس نظری و دیگر بچه ها، پشت سر یکدیگر، جا پای نفر جلویی پیش می رفتیم. کناره سمت چپ جاده گل بود و آن طرفتر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوری مقابله می کرد و با تجهیزات خود در حینی که جلو می رفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیر نور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی. ظاهرا راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه نشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم درعملیات قبلی بچه ها چه کار کرده بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نفسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم خاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچه های تخریبی هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام می شد. اگر من نمی رفتم دیگری باید می رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم. دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی سیم خاردار. لبه های تیز ان در بدنم فرو رفت و آزارم می داد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچه ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند مسعود دهنمکی [ جمعه 88/9/6 ] [ 11:57 عصر ] [ آسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |