در پناه آسمون |
بسم الله اینجا کربلاست...خیمه ها آتش گرفته...شیون...زاری...طفلان گریان...بانوان گیسو آَشفته در زیر چادرها...زینب در ماتم و رقیه سکوت گرفته... پ.ن: کاش کربلایی شویم... :( [ سه شنبه 90/9/15 ] [ 1:44 عصر ] [ آسمان ]
[ نظر ]
بسم الله خورشید... [ جمعه 90/9/11 ] [ 5:10 عصر ] [ آسمان ]
[ نظر ]
بسم الله روزایی که با او میگذره، هر لحظه اش برای من قد یه دنیا ارزش داره...از اون اول که وارد می شم و او را در حال نماز خواندن سر سجاده سفیدش می بینم تا اون موقع که ازش خداحافظی می کنم... . قشنگترین قسمتش اونجاست که بعد ناهار، دو تایی پشت میز آشپزخانه میشینیم و چایی و خرما می خوریم...و بعد گرم صحبت میشیم...یکی اون میگه و یکی من...وقتی او شروع میکنه به صحبت، من سراپا گوش و چشم میشم، و به چهره نورایی و چشم های کم سوش خیره... . وقتی نگاهش میکنم ناخداگاه به این فکر میکنم؛ چرا با خواهرها و برادرهاش فرق داره؟!؟! چرا از بین آنها، او شد عروس حضرت زهرا(س) و مادر یه شهید؟!؟! چرا او تو فامیل به ایمان و تدین زبانزد شد؟!؟ ... و هزار تا سوال دیگه مثل اینها.... . پ.ن : دوستان لطف کنید برای سلامتی این مادر شهید صلواتی بفرستید... [ دوشنبه 90/1/15 ] [ 12:25 صبح ] [ آسمان ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |