سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در پناه آسمون
قالب وبلاگ

« بسم الله »

حدیث یاران

اگر امام نبود...

اگر امام نبود ؛ گلهای بهشت را باغبانی نبود.
اگر امام نبود ؛ شقایق های سرخ ژاله می خشکید.
اگر امام نبود ؛ ژاله بر همان میدان می نشست و از شهدا خبری نبود.
اگر امام نبود ؛ مسجد ها سنگر نمیشد.
اگر امام نبود ؛ مدرسه ها سجده گاه نمیشد.
اگر امام نبود ؛ دانشگاه تهران در عطش یک نماز جمعه جان می داد.
اگر امام نبود ؛ هر چه فهمیده به زیر تانک می رفت کسی نمی فهمید.
اگر امام نبود ؛ اصلا فهمیده ها، فهمیده نمی شدند.
اگر امام نبود ؛ معلوم نبود از اسلام چیزی باقی می ماند.
اگر امام نبود ؛ ملت مزه خوش غیرت را نمی چشید.
اگر امام نبود ؛ مردانگی و عظمت از فرهنگ زبان فارسی حذف می شد.
اگر امام نبود ؛ سرو ایستادگی از بچه بسیجی نمی آموخت.
اگر امام نبود ؛ امروز از
نعماتی  به نام بسیجی محروم بودیم.

اگر امام نبود ؛
لاشخورهایی که امروزه جرات بال گشودن یافته اند، همان روز های اول، انقلاب اسلامی را می قاپیدند.
اگر امام نبود ؛
جوانهایمان
به زبان آمریکایی و با لهجه فارسی سخن می گفتند.
اگر امام نبود ؛
شلمچه نمیشد پل اتصال زمین و آسمان.

اگر امام نبود ؛
فکه نمی شد قطعه ای زیبا از بهشت.
اگر امام نبود ؛ خیلی از بچه های امروزی ، دور از چشم اسلام رشد می یافتند.
اگر امام نبود ؛ چکمه های سیاه استکبار و ظلم، همچنان بر گرده مان واکس می خورد.
اگر امام نبود ؛ اسلام همواره لکه ننگ حکومت مثلا مسلمان
شاهـنشاهی
را همچون زخم سالکی با خود حمل می کرد.
اگر امام نبود ؛ برائت از مشرکین در حج جز افسانه ای تاریخی نبود.
اگر امام نبود ؛ پهلوی ها همواره برای امام رضا(ع) خوابهای بسیار می دیدند.
اگر امام نبود ؛ از علی و یاران روح اللهی اش خبری نبود.
اگر امام نبود ؛ معلوم نبود ما کجا بودیم؟

نه؟

  

 


[ شنبه 88/11/17 ] [ 12:36 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]

 

به نام نامی توحید

 

« السلام علیک یااباعبدالله الحسین » 

« گریه حضرت آدم برامام حسین » 

صاحب کتاب درالیمین در تفسیر این ایه مبارکه از قران کریم « فتلقی ادم من ربه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم » می فرماید: خلاصه معنی چنان است که آدم (ع) در ساق عرش کلمه چند نگریست ، جبرئیل او را بیاموخت که بدان کلمات که اسماء پیغمبر و آل پیغمبر بوده پناهنده شود و بدین گونه سخن کند:
« قال: یا حمید بحق محمد یا عالی بحق علی یا فاطر بحق فاطمة یا محسن بحق الحسن و الحسین و منک الاحسان. »

خدا را به این کلمات سوگند داد، چون به نام حسین(علیه السلام) رسید آتش از قلبش برانگیخت و اب از چشمش بریخت. گفت: ای جبرئیل، چه شد که در ذکر پنجم قلب من بشکافت و عیره من سیلان یافت؟ جبرئیل گفت: این فرزند تو به مصیبتی بزرگ مبتلا شود که همه مصیبتها در نزد او کوچک باشد. گفت ای برادر آن کدام است؟

گفت: کشته میشود در حالتی که تشنه باشد و بی کس باشد و تنها و فرید باشد و او را ناصری و معینی نباشد. ای آدم ، اگر او را ببینی در حالتی که می گوید: « وا عطشاه وا قله ناصراه » تا گاهی که از تشنگی چشمش چنان تاریک می شود که آسمان را نتواند دید و هیچ کس او را جواب نگوید الا با زبان شمشیر و شراب مرگ. پس او را میکشند چنان که گوسفند را از قفا سرمیبرند ، و احمال و اثقال او را دشمنان به غارت میبرند. و سر او و اصحاب او را بر سنان ها می کنند و در شهر را می گردانند و اهل بیت او را اسیر میگیرند. واین صورتی است کهاز پیش به علم خداوند واحد برگذشته است.

چون این سخن به پایان رفت. او و جبرئیل چون زن بچه مرده گریستند.

 

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود ؛
شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود .
نخستین اتفاق تلختر از تلخ درتاریخ ؛
که پشت عرش را خم کرد یک ظهر محرم بود.

 

زیر سایه نور

« وَ اِذا لَقُوا الَّذینَ امَنُوا قالُوا امَنَّا وَ اِذا خَلَوا اِلی شَیاطِینِهِم قالُوا اِنّا مَعَکُم »
 
(14 بقره)
« و چون کسانی را که ایمان آورده اند دیدار کنند گویند: ایمان آورده ایم و چون با دیوسیرتان خود تنها شوند گویند: ما با شمائیم. »

 

 

معادل 

شریک دزد و رفیق قافله.
هم آش معاویه را می خورد و هم نماز علی را می خواند.
با گرگ دنبه می خورد و با چوپان گریه می کند.
به آهو می گوید بدو، بتازی می گوید بگیر.
بیک روی در دو محراب بودن.

 

حدیث یاران

مرد گفت از همه چیزش به خاطر خدا گذشته است. گفت آبرویش را با خدا معامله کرده است. گفت جام زهر را نوشیده است. گفت من در میان شما باشم یا نباشم نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیافتد...

حال او دیگر در میان ما نیست. او رفت و سربازانش به دنبال او... . انگار که ظرف تنگ دنیا تاب دلیریهای او و یارانش را نداشته. او نیست اما یادش در دلها برای همیشه سبز است. او نیست اما راهش ادامه دارد. او و یارانش رفتند اما هنوز هستند کسانی که نگذارند راه آنها به بیراهه کشیده شود و اسلام ناب محمدی در ایران و در میان مسلمانان ایرانی حفظ شود.

آری ای امام...« ای شهیدان! در جوار حق تعالی آسوده خاطر باشید که ملت شما، پیروزی شما را از دست نخواهد داد و ... ای بازماندگان شهدای به خون خفته! و ای معلولان عزیزی که حیات جاوید را با نثار سلامت خود بیمه کرده اید! مطمئن باشید که ملت شما مصمم است پیروزی را تا حکومت الله ، تا ظهور بقیة الله روحی فداه نگهبان باشد. »  (ان شاء الله)   

 


[ شنبه 88/9/28 ] [ 12:0 صبح ] [ آسمان ] [ نظر ]

به نام نامی توحید


 

اللهم لبیک...

 

« ای خدای لبیک:


نیاید آن روزی که ما تو را بخواهیم و پاسخی نشنویم.

رو به سوی تو آوریم و روی باز تو را نبینیم. »

 

قصه قربان؛

قصه تسلیم و خضوع است؛

قصه پاکی ها ، اخلاص ، ایثار و گذشت؛

قصه عشق پسر؛

قصه اشک پدر؛

قصه خلع سلاح شیطان؛

قصه مهر قبول؛

قصه عطر بهشت است قربان.

 

بر شما خجسته باد موسم رستگاری قربان

 

زیر سایه نور

 

« مَن کانَ یَرجُو لِقاءَ اللهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللهِ لَاتٍ » (5 عنکبوت)

« هر که دیدار خدای را امید دارد پس (بداند که) وعده خدا آمدنی است. »


معادل

 

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست.

گر عشق حرم باشد سهل است بیابانها.

 

حدیث یاران

فداکاری به تو نیومده

نیمه های شب بود. منورها در دل سیاه شب می سوختند و تنها خطی محو دل سیاه آسمان ثبت می کردند. همراه با دیگر نیروهای گردان سلمان از لشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عملیات والفجر8 در جاده فاو به ام القصر در حال پیشروی بودیم. گلوله های دوشکا و تیربار دشمن، هر از چند گاهی خطی سرخ بالای سرمان نقش می کردند. همراه شهید عباس نظری و دیگر بچه ها، پشت سر یکدیگر، جا پای نفر جلویی پیش می رفتیم. کناره سمت چپ جاده گل بود و آن طرفتر باتلاق خور عبدالله. دشمن بدجوری مقابله می کرد و با تجهیزات خود
 می جنگید.

در حینی که جلو می رفتیم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوی ستون. در زیر نور زرد و سرخ منور، چشمم به سیم خاردار افتاد. سیم خاردارهای حلقوی. ظاهرا راه دیگری برای عبور نبود. ایستادم، همه ایستادند. نشستم، همه نشستند. جای درنگ نبود. شنیده بودم درعملیات قبلی بچه ها چه کار کرده بودند. کمی با خودم کلنجار رفتم. نفسم را راضی کردم. نگاهی به لای سیم خاردار انداختم. از مین خبری نبود. بسم ا... گویان، برخاستم. کوله پشتی ام را انداختم روی سیم خاردار. از بچه های تخریبی هم خبری نبود که راه را بگشایند. مکث نکردم. کاری بود که باید انجام می شد. اگر من نمی رفتم دیگری باید می رفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم. دستهایم را باز کردم. برخاستم، دستها کشیده، خود را پرت کردم روی سیم خاردار. لبه های تیز ان در بدنم فرو رفت و آزارم می داد. سعی کردم به روی خودم نیاورم تا روحیه بچه ها تضعیف نشود. صورتم را به عقب برگرداندم و به نیروها که ایستاده بودند
 گفتم : برادرا بیائید رد شوید...سریع...سریع... . کسی نیامد. هر چه منتظر ماندم خبری از نیروها نشد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود. سر و صدای بچه ها می آمد ولی از وجودشان خبری نبود. برای دلخوشی یک نفر پیدا نشد پا روی کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم. نگاهی به سمت راست انداختم. با تعجب دیدم بچه های تخریب از لای سیم خاردارها راهی باز کرده اند و نیروها راحت از آن می گذرند. کسی پشت سرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسی هم نبود کمکم کند تا برخیزم. به هر زحمتی که بود از لای سیم خاردار برخاستم. لباسهایم سوراخ سوراخ شده بود. تنم می سوخت. روی دستهایم خطهایی سرخ افتاده بود. خودم را به ستون نیروها رساندم. از قسمت بریدگی سیم خاردار که خواستم بگذرم به خودم خندیدم و گفتم: آقاجون! ایثار و فداکاری به تو نیومده...!

مسعود دهنمکی



[ جمعه 88/9/6 ] [ 11:57 عصر ] [ آسمان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 47
کل بازدیدها: 178323